اجبار اختیاری

رسانه‌ی تک نفره، یک نفرِ....

اجبار اختیاری

رسانه‌ی تک نفره، یک نفرِ....

جای شما خالی...

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۵۸ ب.ظ

ماه رمضان است و بیداری شب ها، عادتی که بعضی ها پیدا کرده و ساعات روزشان متفاوت می‌شود؛ 5 صبح تازه خوابیده بودم  صبح بود که گوشی خواهرم زنگ خورد و بین خواب و بیداری فهمیدم که رضا – برادرم – آمار دقیق دانشگاه من و او را می پرسد، بین خواب و بیداری دانشگاه نفت را فریاد زدم و به خواب رفتم، گوشی‌ام همیشه سایلنت ! ولی انصافا چکش می‌کنم از خواب که پا شدم چند میسکال و یک اس ام اس از رضا رسیده بود و توی پیام گفته بود کار فوری ای با من دارد و با او تماس بگیرم، البته نمی‌گفت هم می‌گرفتم؛ تماس را که گرفتم تازه متوجه جریان صبح شدم و پشیمانی چندباره از سایلنت بودن گوشی. اسم دانشگاه‌ها را برای دیدار دانشجویی با آقا خواسته بود و دلیل تماس‌هایش برای دوستان دیگر بود که من به او اسم بدهم! گفت حالا اسم ها را بدهم تا ببیند می‌شود به لیست اضافه کرد یا نه. سریع و بی‌دقت ذهنم را مرور کردم و دو اسم را انتخاب کردم اولین کاری که کردم با یکی از دوستان دیگرم که معمولا بعید نیست بتواند کارت جور کند تماس گرفتم و جریان را گفتم از قضا او هم امسال کارت نداشت سه اسم را نوشتم اسم چهارم را با اینکه نفسم نمی‌خواست که او باشد، اضافه کردم؛ محمد علی کوکبی، صادق مهاجری، وحید ضیایی و یکی دیگر از دوستان که فقط به محمد علی خبر دادم تا ازش شماره شناسنامه هم بگیرم و او فقط می دانست ممکن است این دیدار برای ما رخ دهد، اسم ها را سریع فرستادم و با یک اس ام اس دیگر پیگیری قضیه را انجام دادم؛ اسم دانشگاه بچه ها را خواست سه نفر بعد مشکلی نبود ولی محمد علی تازه انصراف داده بود دانشجو محسوب نمی‌شد، یک چیزی سرهم کردم و فرستادم: محمد علی کوکبی دانشجوی انصرافی دانشگاه صنعت نفت، محمدصادق مهاجری دانشگاه صنعت نفت، وحید....، به امید اینکه حذفش نکنند، دلم تاب نیاورد این دفعه زنگ زدم، رضا گفت که اولی را اصلا نفرستاده است بقیه را پیگیری می‌کند! و من به تنها کسی که خبر داده بود فقط محمد علی بود؛ با او تماس نگرفتم تا ببینم بقیه چه می‌شوند، به چند ساعت نرسید که پیامی به گوشیم رسید با این مضمون: قال ناد علی: شرمنده دیر شد لیست را فرستادم! هم خوشحال از اینکه فقط محمد علی جور نشده است! هم ناراحت از اینکه چرا بیدار نبودم تا اسامی بیشتری را بفرستم.

بعد از آن به این فکر می‌کردم اگر گوشی را جواب می‌دادم چقدر از دوستان می‌توانستند بیایند و اسامی هم هر لحظه به ذهنم اضافه می‌شد سید امیر، وحید، راستی شاید مهدی هم از شهرستان بیاید....

شنبه به کانون رفتم – محل کار رضا – قرار بود یک همکاری هایی را با آن‌ها داشته باشیم، بعد از حل و فصل کارهایمان از رضا قضیه را پرسیدم خبر رسیده بود که دیدار فرادی شنبه یعنی یکشنبه 19 رمضان رخ می‌دهد؛ که رضا گفت با لیست موافقت نشده است و ما هم...

یک‌شنبه ظهر نزدیک کانون کاری داشتم و بعد هم به کانون باید می‌رفتم، کار که انجام شد قبل از حرکت گوشی را چک کردم و هیچ خبری نبود، سوار اتوبوس شدم ظهر حدودای ساعت سه بعد از ظهر 19 رمضان و گرمای شدید، راننده از گرمای شدید شکایت می‌کرد و در پی پی‌بردن به حرارت هوا و میزان دما بود، می‌گفت بیشتر از چهل و چند درجه است جمعیت هم که زیاد و گرما بیشتر هم می‌شد تا اینکه قبل از ایستگاه ولیعصر اکثر جمعیت پیاده شدند، رسیدم سر وصال و نزدیک کانون، گوشی را چک کردم و دوباره میس کال و اس ام اس و پیام صوتی، چند میسکال از مادر و رضا و یک پیام صوتی از مادر که در آن گفته بود حتما با رضا تماس بگیرم که کار واجبی با من دارد، به رضا زنگ زدم و سلام و احوال، از مکانم جویا شد به او گفتم، نزدیک کانون هستم گفت پس بیا، و کارش را که پیگیری چندجانبه را بخاطر آن انجام داده بود پرسیدم، گفت، مگر اس ام است را نخواندی، پس همان را بخوان، با کنجکاوی پیام را خواندم و حس حال جالب:

«از بین 4 4 تا اسم، اسم 7  نفر درومده، یکیش تویی، کوفتت بشه. بیا زود بگیر 4 باید اونجا باشی»

جالب اینجا بود که خود رضا و بچه‌های کانون هم اسمشان درنیامده بود، به کانون که رسیدم، گرو کشی بود برای گرفتن کارت ورود و کار کردن برای کانون، شوخی ها که تمام شد کارت را گرفتم به گفته‌ی دوستان وسایل را همان جا گذاشتم حتی گوشی تلفن را تا برای خروج اذیت نشوم و به رضا که آن شب قرار بود به منزل ما بیایند گفتم با خود گوشی را بیاورد و به سمت بیت رهبری برای دیدار دانشجویی سال 92 راه افتادم؛ آدرس را دقیق نمی‌دانستم از بچه ها که پرسیدم حدودش را فهمیدم انتهای خیابان فلسطین.

تقاطع فلسطین جمهوری از تاکسی پیاده شدم و به سمت انتهای خیابان فلسطین راه افتادم از همان ابتدای خیابان می‌توانستی بفهمی که انگار امروز اینجا خبرهایی هست، پسران جوانی را که با ظاهری آراسته و بعضا پیراهن مشکی به مناسبت ایام ضربت خوردن حضرت امیر در کوچه بسیار بودند به سمت انتها که می‌رفتی تراکم جمعیت بیشتر می‌شد از پیاده‌روی سمت راست شروع به حرکت کردم و نزدیک به جوب راه می‌رفتم سه دختر که مشخص بود دانشجو هستند و چادری هم بودند جلوتر ایستاده بودند، هرکسی هم که باشی می‌توانی بفهمی توجه آن‌ها به سمت تو هست نزدیکشان که شدم دو نفر عقب کشیدند و یک نفرشان و آمد سمتم و گفت:  ببخشید آقا کارت اضافه ندارید، نه ای را گفتم و سریع از کنارشان رد شدم – انگار که بترسی می‌خواهند کارتت را به زور بگیرند- از پیاده رو به سمت خیابان رفتم چند دختر دیگر جلو تر ایستاده بودند سعی کردم تا آن جا که می‌توانم از آن‌ها فاصله بگیرم تا اتفاق قبلی رخ ندهد! ته دلم ولی می‌سوخت برای این همه ذوق و شوق و حتی به سرم زد کارتم را به آن‌ها بدهم اگر اینقدر طالبند. و خدا را شکر که چنین خبطی را نکردم!

خوب از اولین بارهای من است و ناآشنا به قضیه، جمعی دم در صف کشیده‌اند من هم پشت سر آن‌ها ایستادم تا اینکه متوجه شدم این‌ها منتظر دیگر دوستانشان هستند قضیه این‌ها فرق دارد، از پشت میکروفن اعلام می‌کنند اگر کارت دارید به داخل بیایید، کارت که بود ولی مثل همیشه خطای اسم رخ داده بود! مشکلی که من اکثرا داشتم – اسم شناسنامه‌ای علیرضا و اسم شهرتی احسان – آخر جالب اینجاست که رضا به این موضوع آگاه است ولی باز نام مرا به اسم احسان رد کرده بود و کارت به نام احسان خورده بود، پشت سر کارت هم که نوشته بودند کارت شناسایی همراه بیاورید! و دریغ از یک کارت شناسایی که اثبات کند من احسانم! بی توجه به این موضوع وارد گیت شدم و الحمد الله فقط کارت را چک کردند، و هیچ مدرکی را نخواستند، پس از تشریفات ورود وارد حسینیه که شدم یک نفر ایستاده بود و برگه‌ی شعری را به من داد که برای همخوانی آماده شده بود، جلوتر مردی با چند مهر ایستاده بود به مهر که نگاه کردم هیچ کدام کربلا نبود، از پایین جای مهری به نظرمی یکی رنگش به کربلا می‌آمد آن را برداشتم وارد حسینه که شدم اولین کار پیدا کردن جای مناسب بود مرد هم مهمان‌ها را راهنمایی می‌کرد وسط که تا عقب آمده بودند بین دو تا ستون جلو طوری که بتوان از ما بینشان جایگاه آقا را دید که پایین قرار داشت نشستم، متن بالای سر آقا هم که بعدا توانستم کاملش را بخوانم جالب بود حدیثی از حضرت امیر: «لطالب العلم عز الدنیا و فوز الآخره»، مداحی گرم خواندن برای حضرت امیر بود، چند دقیقه بعد از آن نوبت به تمرین یکباره‌ی شعر همخوانی شد، لحظه‌های انتظار آغاز.

چند دقیقه‌ای گذشت دل مردم تاب نیاورد، دل خود من هم لحظه شماری می‌کرد آخر سر از میان جمعیت شعاری جالب سر داده شد که همراهی هم به دنبال خود داشت «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم» با شنیدن این یاد امام زمان خواهی افتاد، جدای از آن بی‌قراری جوانان و شور و ذوق و ... همه تو را به امید لحظه‌های بعد از ظهورش می‌اندازد که انشا الله این بی‌قراری و بی‌تابی‌ها بیشتر از پیش برای حضرتش باشد و او را با شوری از همین جنس ببینیم، انشا الله.

لحظه‌هایی به سکوت گذشت و دل‌ها بی‌تاب‌تر، روزه که هیچ، الان همه چیز فقط درک حضور است و بس، دوباره شعار سر داده شد «ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم» ناگاه از دالان انتهایی سایه‌ای به نظرم رسید و همزمان با همین اتفاق جمعیت برخاست آقا وارد شده‌اند همگی به سمت جلو هجوم برده و چند دقیقه‌ای فقط دست‌ها و هجوم دیده‌ می‌شد، شعارها شنیده می‌شد بالاخره جمعیت نشستند البته نشستنی به نوع سخت! جمعیت که به جلو هجوم آورده بود دیگر جایی برای نشستن وجود نداشت و خیلی‌ها فقط سر انگشتان پایشان نشسته بودند و حالت به نحوی نبود که بشود عقب رفت اولین چیزی که این جا به ذهنم رسید هروله‌ی محرم مسجد ارک و نشستن بعد از هروله بود!

تصاویر مبهمی هم از بین جمعیت از آقا دیده می‌شد چهره‌ای نورانی و جذاب، قاری آیات مربوط به توصیف حضرت رسول و همراهانش را شروع به خواندن کرد، اشک ذوق در میان چشم بعضی‌ها دیده می‌شد، جلویی من که جای مناسبی نداشت، عقبی هم به نظرم اذیت می‌شد من هم که جای خودم نشسته بودم و عذاب وجدان اذیت می‌کرد ولی جایم خیلی بد نبود! تصمیم گرفتم به جای قبلی برگردم اما در آن شرایط شاید کار درستی نبود، گذشت تا قرائت تمام شد و صلوات! کم کم  به جای قبلی بازگشتم که هم راحت‌تر باشم، هم راحت‌تر باشند! مجری شروع به خواندن مقدمه کرد و در میان مقدمه لطیفه‌هایی خوبی هم وجود داشت که یکی از دلنشین‌ترین‌هاش بیان مسئله کمبود جا برای دانشجویان و ای کاشِ تدبیر جای بیشتر حتی در حد عقب بردن پارتیشن‌های انتهایی بود، مجری از آقا پرسید که دانشجویان شروع کنند یا آقا شروع می‌کنند که آقا از صحبت دانشجویان استقبال کردند.

اولین نفر از دانشجویان سخنگو  ابوالفضل چمندی – از اتحادیه جامعه اسلامی دانشجویان بود، که مرا یاد مسعود بنافی یکی از مسئولین جامعه اسلامی دانشگاه خودمان می‌اندازد راستش قرار است امثال این تشکل با همکاری جمعی از دوستان در دانشکده صنعت نفت تهران هم تشکیل شود، صحبت‌هایش بیشتر کلی است ولی تز جالبی راجب اندیشکده‌ها نیز دارد که حتی طرحی برای آن آماده کرده‌اند.

ترتبیب‌ها دقیق یادم نمانده است به نظرم بعد از آن سهیل عظیمی – به نماینده گی از فعالان قرآنی و مهدویت بود از بچه‌های دانشگاه آزاد خوب حرف می‌زند بیشتر دغدغه‌اشان مذهبی بود و معتقد بر رشد مذهبی دانشجویان مخصوصا در حیطه‌ی آرمانگرایی مهدویت، تکیه حرف‌هایشان از صحبت‌های خود آقا بود.

نفر بعدی کم قابل توجه بود مصطفی دینی – از انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و علوم پزشکی تهران تا اسم انجمن اسلامی را به تنهایی بشنوی باید منتظر لطایف ضدیت‌دار علیه نظام یا حداقل مواضعی خاص نیز باشی، به نظرم دانشجوی کشاورزی بود، صحبت‌هایش همانطور که منتظر بودیم نقدهایی بود، بعضی‌ها نقدهایی بجا و بعضی به نظر من بی انصافی‌هایی بیش نبود، در حرف‌هایش برداشت من به این نحو بود که به جز پرداختن به مسئله کوی دانشگاه و بحث اساتید خاص و دانشجویان خاص در لفافه به آزادی سران فتنه 88 نیز پرداخت، که بی انصافی‌ای بیش نبود؛ به فکر افتادم چگونه قرار است جوابش را بدهند که،

نفر بعد آمد  احمد مداحی – نماینده بسیج دانشجویی، با اینکه خوش بین نبودم ولی واقعا خوب و دقیق حرف زد و جواب نفر قبل را به صراحتی شور برانگیز پاسخ داد، مسئله‌ای که سران فتنه چه خیانتی با توجه به انتخابات امسال و آنسال کردند و لزوم محکومیت آن‌ها که در صحبت‌هایش باعث تکیبر جمعیت نیز شد، بحث داغی بود و همچنین بحث رئیس جمهور منتخب و ...

نفر بعد  محمد رضایتی – از اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان مستقل بود، او نیز با استدلال‌های فراوان پاسخ انجمن اسلامی‌ها را داد ولی کمی هم بعد از این بحث‌هایش راجب رئیس جمهور منتخب این موضوعات به نظر زیاده‌روی هم کرد! ولی در کل بسیار خوب و مفید حرف می‌زدند

 مهدی زینالو نخبه‌ی علمی بود که بعد از آن دو آمد و نقدهای بسیار مناسبی به ساختار نظام مانند بحث‌های نظارتی بر قوه مجلس و قوه قضائیه و صدا و سیما داشت که واقعا بجا بود و آقا هم به نظرم خوششان آمد و بعد در صحبتشان تایید کردند.

 علی محمدزاده – نماینده ی جنبش عدالتخواه دانشجویی نفر بعدی بود، اسم عدالتخواه را که می‌شنوی یاد پدرشان صادق شهبازی می‌افتی!

امین عباسی – نماینده تشکلهای اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی، مصطفی صادقی فر – نماینده دفتر تحکیم وحدت،محمد مهدی کرامتی – نخبه علمی و دانشجوی دکترا، حمیدرضا صالحیان – نماینده گروههای جهادی دانشجویی و خانم فرزانه فرشید نیک – به نمایندگی از انجمن های علمی افراد دیگری بود که در آن جلسه هر کدام صحبت‌های خوبی داشتند.

بعد از این دوستان نوبت به خود حضرت آقا شد، آقا ابتدا به محوریت اصلی بحث دوستان پرداخت بعد یک سری از سوال‌ها و نکته‌ها را همان ابتدا جواب دادند و بعد صحبت خود را شرح دادند.

جلسه نزدیک به هشت و بیست دقیقه به انتهای خود رسید، بعد از جلسه اولین آشنا را دیدم – میثم رمضانعلی – از بچه‌های فعال سایبری، پس از حال و احوال، صدای اقامه‌ی آقا آمد نماز مغرب را که خواندیم، ما بین دو نماز دو صف جلو تر از خودم یک دفعه رضا را دیدم! رفتم سمتش و ابراز تعجب از حضورش در جلسه، بعد متوجه شدم یکی از دوستانش نزدیک به شروع جلسه به او خبر داده است کارت اضافه‌ای دارد و او خود را با پیک به جلسه رسانده است، از قرار گوشی‌های تلفن جفتمان هم در کانون تا فردای آن روز مبحوس می‌ماندند! وقتی به سمت رضا می‌رفتم یکی از دانشجویان نفت که ورودی جلوتر از ما بود را دیدم، نماز شام را هم که خواندیم به سمت سفره‌های افطار رفتیم در صف محمدحسن یکی از بچه‌هایی که اصلا به ذهنم نمی‌رسید را دیدم، سفره‌ها معمولی و جالب، غذا سینی‌های یکنفره قیمه، ظرفی سبزی برای چند نفر، شکرپاش و قند، پنیر و خرما، وسط‌های افطار بود که صدایی از سفره‌ی بغلی‌مان آمد و تمام حواس‌ها را معطوف خود کرد، مردی به‌نظر نیمه معلول که به سمت سر سفره با کمک و هماهنگی انتظامات می‌رفت، نکته قابل توجه سر سفره بود، حضرت آقا دقیقا دوتا سفره بالاتر از ما با ما به افطار مشغول بودند چیزی را که اصلا خود من انتظارش را نداشتم!

بعد از شوخی‌های سر افطار با دوستان، با رضا به سمت خانه آمدیم و خوشحال و مشعوف از یک روز با رهبر، دغدغه‌ی خاصی نداشتیم به جز گوشی‌ها و لپ‌تاپ جامانده‌مان در کانون و نرسیدن به قرار منزل ما برای افطار و آب میوه فروشی نزدیک میدان بهارستان! تا آن‌جا پیاده‌آمدیم کلی با هم گپ زدیم و بعد هم هر که سوی خودش!

روز خوبی بود جای شما هم خالی!

  • قدیم

نظرات  (۴)

:) خب اینم از دیدار شما.
یاد باد انکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غم دیده ی ما شاد نکرد
پاسخ:
شما سختتون بود شاید!

  • سبحان حسینی
  • به به. با بزرگان میپری داداش ... :)
    پاسخ:
    بـــــــــــــــله!
  • محمدرضا وحیدزاده
  • :))
    بازنشر این مطلب در جهان نیوز

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی