اجبار اختیاری

رسانه‌ی تک نفره، یک نفرِ....

اجبار اختیاری

رسانه‌ی تک نفره، یک نفرِ....

آدمهایی که بودند، آدمهایی که نیستند!

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۳، ۱۲:۲۱ ب.ظ

دل تنگی های دوستی برای دوستش....

 

اپیزوت اول:

بعد از اولین امتحان که همچین چنگی به دل نمیزد و من سنگ امتحان اقتصاد را به جای چنگ او به سینه می زدم منتظر جزوه ی صادق بودم که یک دفعه سرو کله اش پیدا شد

-         سلام

-         سلام، خوبی؟ آوردی؟

-         فعلا بیا بریم تا فلکه اول برگردیم

-         چرا؟

-          محمد علی داره پول واریز می کنه.

رفتیم، رفتیم تا فلکه اول و توی راه فکرم توی پول نداشته محمد علی برای زیارت و کنسلی و صحبت های همیشگی خودم و صادق بود تا آخر رسیدیم، رسیدیم به ته خیابان و قبل از فلکه ی اول سمت چپ، کنار بانک تجارت، تجارت لفظ مزخرفی که همیشه با آن در درسهایمان سر و کله می زنیم، بعد از چند دقیقه انتظار و سرما آخر سر محمد علی آمد مثل همیشه ولی نه کمی خوشحال تر و کمی هم پر استرس تر از همیشه؛

بعد از رفع مشکلاتی بانکی و واریز سه ملیون به حساب دانشکده و جواب های سربالای صادق به سوالات من..... از بانک بیرون آمدیم.

محمد علی شروع کرد:

-         راستش صحبتی که صبح بهت گفتم می خواهم با هات داشته باشیم همین بود جریان کنسلی کربلای من..

-         می دانم انشا الله عازم عمره دانشجویی دیگه؟ نه؟

-         نه

-         راستی امتحان چطور بود؟

-         امتحان ندادم

-         چرا؟

-         به دلیل همین کار

-         این چی بود که این قدر مهمه؟

-         همین رو می خواهم بگم

اپیزوت دوم:

-         ان الله و ملائکته یصلون علی النبی....

-         الهم صل علی محمد و آل محمد، الهم صل علی...

فکرم به شدت درگیر شده، اولش گفتم خیالی نیست ولی بعد .... واقعا بدون محمد علی چه می شود؟ چکار می شود (و من معذور از آوردن بعضی واژه های که شاید به توی خواننده ی نفتی بربخورد که شرح حال نفتی بودن چیست؟).....

شروع کردم کمی درد و دل:

-         محمد فقط خودت می دونی چقدر سخته قبول دارم مثنی و فردی گفته ولی اول گفته مثنی تازه ما از اول دوتا بودیم اون وقت از حالا....  ولی بگم یه خوشحالی هم برای خودم دارم....

-         می دونم البلاء للولاء....

محمد علی؛ وحید را صدا زد و من و وحید و صادق و صحبت های دوستانه اش برای آخرین نمازخانه ی با او ...

اپیزوت سوم:

هوا سرد است کمی خودم را بیشتر می پوشانم محمد آقا از دور می آید منتظر می شوم، تا دم مغازه به استقبالش می روم، بعد از تلاقی من با مشتری قبلی مغازه و مکثی؛ رد کردن های همدیگر؛ سلامی به سمت چهره اش می فرستم:

-         سلام

-         سلام خوبی؟ حاج عباس نیومده؟

-         نه؛ راستی امروز به یادتون افتادم

-         چرا ؟ (کمی خنده) چی شده؟

-         راستش تازه امروزم یکم حس کردم چه بلایی سرتون اومد

-         چرا؟

-         یکی از رفیقام که با هم، هم راه بودیم امروز برگه ی ترخیصش از دانشگاه رو امضا کرد.. یاد شما و سعید آقا و کیوان افتادم، وقتی که با هم بودید و کارهای مسجد و تنها شدنتون اونم به اون صورت چون من هم فکر کنم همون احساسات رو دارم...

-         تازه درست شده بنده خدا، می دونی کیوان چی میگفت؟ می گفت می خوام ببینم مرد کیه؟ مرد کیه؟

کی می گفت مرد؟

....

....

....

....

راستش یه وقتایی هست ما کار رو برای خدا انجام می دیم ولی با خدا انجام نمیدیم.... این هنوز اخلاص کامل نداره کار باید با خدا انجام بشه.... بقیه .....

 

 

و تنها آرزویم برای تو موفقیت و آن کمالی است که در رفتن می دیدی!

دعایمان کن!

..........................................

 با ربط: شخص سمت چپ من در تصویر محمد علی است!

یکم بی ربط: انگشتر عقیق سرخ که در انگشت کوچکم در عکس بود یکی از دوستان در مسیر سفر مشهد گمش کرد دوستش داشتم!

  • قدیم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی