اجبار اختیاری

رسانه‌ی تک نفره، یک نفرِ....

اجبار اختیاری

رسانه‌ی تک نفره، یک نفرِ....

اندر احوالات ما پیاده تا شمال!

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۲۷ ب.ظ

بعد از گذشتن دو هفته از سفر و نوشتن سفرنامه و تصحیح و تلخیص توسط رضا تا امروز نه خبر از چاپش بود نه خبر از چاپ نشدنش به همین دلیل امکان انتشار هم وجود نداشت. رضا زحمت زیاد کشید، بنده خدا از اول این کار را پاس داد سمت من تا اسم من بخورد آخر سر هم انگار قرار نبود خبری از نام ما باشد سفرنامه در ویژه نامه‌ی 27 شهریور کوله پشتی روزنامه‌ی فرهیختگان به چاپ رسید ولی با نام رضا! باز جای شکرش باقی که پولش را به من می‌دهند وگرنه دیگر باید می‌مردم! البته اگر پول ویراست و تلخیص و حذف 1000 و خرده‌ای کلمه رضا را بخواهیم حساب کنیم شاید نصفش یا یک چهارمش حق آن باشد به هر حال اسم مال او شد. :) 

متن سفرنامه:

یک موتوری از خیابان اصلی گرفتم و خودم را سر قرار رساندم ذوق اولین سفر پیاده‌روی از تهران تا شمال وصف ناپذیر است. همین طرح مسیر برای دیگران غرور می‌آورد چه برسد به اینکه واقعا این مسیر را بروی؛ بچه‌ها را پیدا کردم. حدسم درست بود و هنوز سه چهار نفری نیامده بودند؛ همه که آمدن یک مینی‌بوس گرفتیم به سمت فشم. 15 نفر شدیم. اکثر دوستان؛ بچه‌های جی پلاس بودند و قرار کوه را هم در همان جی پلاس گذاشته بودند؛ کم کم با دوستان آشنا می‌شدیم و همدیگر را با چهره‌های پلاسیمان تطبیق می‌دادیم و بعضا تعجب از تفاوت حقیقت تا مجاز.

در مسیر به ترتیب روستاهای نزدیک فشم را رد می‌کردیم تا اینکه دیگر مینی‌بوس کم آورد و مجبور شدیم بقیة مسیر را پیاده برویم؛ هوا کمی خنک‌تر شده است ولی هنوز به آن معنا سرسبزی دیده نمی‌شود، این جور که دوستان می‌گفتند یک ساعت پیاده‌رویمان طولانی‌تر شد، آنتن‌های تلفن همگی رفته است و هیچ راه ارتباطی نداریم، چند مرد کنار دکه‌ی بغل جاده که مربوط به یک زنبورداری نزدیک همان جاست ایستاده ‌بودند؛ هم مسیر را پرسیدیم هم جایی که آنتن دهد. تا همین الان از برنامه چندساعتی عقبیم و احتمال اینکه به محل اسکان پیشبینی شده نرسیم هست؛ کمی که از مسیر را می‌رویم اولین صدای یک گله به گوش می‌آید و پس از چشم چرخاندن بچه‌ها در دامنه‌های کوه‌ها یک گله گوسفند در کوه رو به رویی پیدا می‌شود که چطور از شیب پایین می‌آیند، زمین سبز هست ولی آنقدرها هم با کوه‌های اطراف تهران تفاوت ندارد، مسیر را پیش می‌گیریم. هوا هم کم کم گرگ میش می‌شود. همه یک جا جمع می‌شویم که که از خطرات احتمالی حرکت در شب بکاهیم. سرقدم و نفر عقب مشخص می‌شوند. چراغ قوه‌ها و لباس‌های گرم نیز از کوله‌ها در می‌آیند و راه دشت را می‌گیریم. باید به بالای تپه‌ی رو به رویی برسیم، خط سفید سرخی و سیاهی آسمان را تمیز می‌دهد. مناظر آسمان کم کم جلوه‌گر می‌شوند. مناظری که هیچ وقت به این خوبی قابل تماشا نیستند. سرقدم به دلیل تاریکی هوا و احتیاط سرعت را کاهش داده است تا مطمئن‌تر برویم؛ نزدیک تپه که می‌شویم مسیر سخت‌تر می‌شود. تا اینجای مسیر خیلی راحت است ولی حالا شیب کمی زیاد می‌شود و پاکوب باریک‌تر. آرام آرام به بالای تپه می‌رسیم. کمی دوستان نفس چاق می‌کنند و دوباره مسیر را پیش می‌گیریم؛ ستاره‌ها به وضوح قابل تشخیص هستند. بچه‌ها دنبال دو چیزند: اولی پیدا کردن آب و دومی سنگ‌چین‌های بادگیر؛ به چشمه که می‌رسیم نزدیک درخت‌ها و رودخانه‌ی تازه دیده شد اسکان می‌گیریم و بعد از نماز و شام اولین شب را در آنجا می‌گذرانیم، ساعت نزدیک 10 است؛ خوابیدن برای بار اول در کیسه‌خواب روی سطح شیب‌دار و کلی قلوه‌سنگ، اولش سخت است، ولی کم کم بخواهی نخواهی خوابت می‌برد؛ بین خواب و بیداری هستم که صدای پارس شدید سگی را می‌شنوم. اول بی اعتنام؛ ولی انگار صدا نزدیک می‌شود و نزدیک‌تر، صدا بیش از اندازه نزدیک شده است، آخر سر تاب نمی‌آورم و برادرم را بیدار می‌کنم، او هم که انگار نه انگار. حرفی می‌زند تا دلم آرام شود، ولی نمی‌شود خوابید... صبح بعد از نماز همگی از سگ‌های دیشب می‌گویند و ترسشان؛ از برنامه عقبیم. وسایل را جمع می‌کنیم. قرار است صبحانه را بعد از گذر از محل اسکان عشایر بخوریم. گله‌ای به سمت ما می‌آید که جلودارشان سگی بزرگی است و چند سگ دیگر هم در اطراف گله هستند. با احتیاط ما را وارسی می‌کنند. دو چوپان یکی جوان و دیگری میانسال وسط گله شروع به سلام و خسته‌نباشید می‌کنند؛ چیزی که در تمامی گله‌ها مشترک است، وجود چند سگ گله، بزهای جلودار و گوسفند‌های قد و نیم‌قد است. به دشت لار می‌رسیم. از این‌جا دوباره جاده پیدا می‌شود. تنها مسیری که مانع رسیدن دو جاده به هم می‌شود همان خاتون‌بارگاه و تنگه‌ای است که اجازه نداده‌اند خرابش کنند و چقدر خوب که این مسیر هنوز بکر و دست نخورده باقی مانده است. از دور چادر عشایر و محل اسکانشان مشخص می‌شود. نزدیک‌ترکه می‌شویم سگ‌هایشان به سمتمان می‌آیند؛ دندان‌هایشان وحشتناک است. حس درنده‌خوئی را کاملا احساس می‌کنم. با اشاره‌ی صاحبشان صدایشان کم می‌شود و به جای خوشان برمی‌گردند، همشان همین طورند. با اشاره‌ای ساکت می‌شوند. ولی غرولند می‌کنند. پس از گذشتن از نزدیکی چند چادر و عبور از کنار چند گروه سگ، زمانی که دیگر چیزی نمانده است که به طور کامل از میان چادرها عبور کنیم، ناگاه یک سگ درشت و سیاه به سمتم می‌جهد. تنها سگی است که به جای قلاده به دور گردنش زنگوله بسته شده است. وحشیانه پارس می‌کند و حتی با دستور آرام‌باش صاحبش نیز حاضر به دست کشیدن نمی‌شود. دندان‌هایش را به شکل غریبی نشان می‌دهد و تا بیشترین حدی که امکان دارد نزدیک می‌شود. به سمت چپ متمایل می‌شوم و نزدیک است بیافتم و او هم روی من، که در لحظة آخر مرد عشایری جلویش را می‌گیرد. همه ترسیده‌ایم، سرعت را بیشتر می‌کنیم و از آنجا دور می‌شویم؛ عشایر را که رد می‌کنیم به رودخانه می‌رسیم. بعد از رودخانه محل قرار برای صبحانه هست. کم کم دیگران هم می‌رسند و همه اولین صحبتشان گفتگو از سگ سیاه است. انگار با همه یکجور تا کرده است؛ یکی از دوستان در توصیف زنگوله‌اش می‌گوید برای رحم به حال گرگ‌ها بوده است تا با شنیدن صدای زنگوله فرار کنند... همه می‌خندیم.

هوا کمی مه است و صحنه‌ی بسیار زیبایی را پدید آورده. از اینجا باید به سمت آبشار سفیدآب برویم. مسیر زیباتر، خنک‌تر و سرسبزتر شده است. از دشت که عبور می‌کنیم بعد از مزارع خاک‌شیر منطقه شگل روستایی به خود می‌گیرد. نزدیک رودخانه چند کلبه و سگ دیده می‌شود؛ نزدیک سفیدآب می‌ایستیم، منظره در سمت راست که رودخانه از آنجا می‌گذرد سر سبز است و بسیار زیبا. بعد از آبشار جاده شروع می‌شود. خود جاده بیشتر خاکی است و خشک، ولی مناظر سمت راست و کوه‌های رو به رو که گله‌ها هم در دامنة آن‌ها دیده می‌شود بی‌نظیر است؛ از اینجای مسیر یک جادة خاکی با شیب تند و پر پیچ و خم و طولانی شروع می‌شود. تا به سرخک برسیم گروه حسابی از نفس افتاده است. برادرم که پارسال این مسیر را آمده بود از اول من را برای یک پیاده‌روی سخت آماده کرده بود؛ با اینهمه به شدت تحت فشارم. بالاخره خود را به سرخک می‌رسانیم. سرخک یک زمین مسطح است که یک گروه دیگر از عشایر در آنجا اسکان دارند و از روبرو به تپة سرخک می‌رسد و پشت آن هم جادة خاکی قرار دارد. در این جا هم با همان مراسم وی‍ژة استقبال سگ‌ها مواجه هستیم. از اینجا باید تپة سرخک را بالا می‌رفتیم و پس از گذر از تپه‌ها که مسیرشان مشخص بود به سمت سرپایینی ادامه می‌دادیم. به اندازة کافی آب به همراه نداریم و امیدمان به آب‌باریکه‌های بین مسیر است. اما به دلیل فصلی که در آن قرار داریم همة‌ ‌آن‌ها خشک شده است. تشنگی خسته‌ام کرده است. کوه پوشیده از علف‌های خشکی بود که بیشتر خار داشتند و همین باعث نجاتشان از دهان گوسفندان شده بود. ملخ‌ها، نوعی پرنده شبیه به گنجشک و موش‌های کوچک صحرایی به وفور در راه دیده می‌شوند. حوالی ظهر بود. اندکی از اذان گذشته بود، و تشنگی امان من را بریده بود. سربالایی ها برایم اذیت کننده شده بود. برای استراحت و نماز، آخرهای سرپایینی قبل از دشت توقف کردیم، گردنه‌ی قو را رد کرده بودیم و نزدیک دشت پاکبود بودیم، با وجود ابرها و بادی که در دشت می‌وزید هوا اندکی خنک‌تر می‌شد. از جهتی دلپذیر بود و از جهتی نیز خبرهای خوبی با خود به همراه نداشت.

مسیر بسیار سرسبزتر از زمان شروع حرکت بود و واقعا زیبا بود. چیزی شبیه به زمینه‌ی ویندوز، با آن تپه‌های سبز و آسمان آبی. پایین که می‌آمدیم از دور صدای رودخانه را شنیدیم. پس از رسیدن به رودخانه و برداشتن آب با انرژی و توان بیشتری مسیر را ادامه دادیم. هر چه بیشتر می‌رفتیم عرض رودخانه بیشتر می‌شد. در بعضی از جاها آب از مسیرهای دیگر به آن اضافه می‌شد. پس از ساعتی پیاده‌روی در سمت راست رودخانه به کلبه و آغل یک چوپان رسیدیم. اینجا کومه‌سرا بود که در آن دو کارگر افغان چوپانی می‌کردند. کم کم خبر ناخوشایندی که ابرهای تیره برایمان آورده بودند رخ نشان داد و باران تندی گرفت. با اجازة‌ چوپان‌ها به داخل کومه رفتیم. نهار را با آن‌ها خوردیم و تا آرام‌تر شدن آسمان اندکی را آنجا گذراندیم. باران بند نمی‌آمد و ما برای عقب نماندن از برنامه‌مان تصمیم گرفتیم در باران حرکت کنیم. در راه چشمه‌ها به رود اضافه می‌شدند و آب بیشتر می‌شد. مسیر در بیشتر جاها گل شده بود. برای اولین بار در کنار گله‌های گوسفند یک گلة کوچک گاو را نیز دیدیم. برخلاف گوسفندان هیچ سگ گله‌ای نزدیکشان نبود. باران بند آمد و ما مسیر را ادامه می‌دادیم. ساعت حدودا سه بود و طبق گفتة چوپان‌ها تا یالرود سه ساعت بیشتر نداشتیم. در اینجا به یک دوراهه رسیدیم. طبق اطلاعاتی که از قبل داشتیم، می‌دانستیم مسیر سمت راست راهی طولانی و خشک، اما امن  است که به تازگی احداث شده و سمت چپ مسیر کوتاه‌تر و قدیمی یالرود است که عبور از آن، پیش از ریزش کوه‌ نیز آسان و بی‌خطر نبوده است، چه برسد به حالا که به علت عملیات راه‌سازی در چند نقطه با ریزش کوه نیز همراه شده است. با قصد کم‌تر شدن زمان حرکت و به تاریکی نخوردن، مسیر سمت چپ را انتخاب کردیم و به راه افتادیم. هنوز اندکی نرفته بودیم که با اولین صحنه از ریزش کوه مواجه شدیم. به امید اینکه خرابی راه منحصر به همین یک تکیه باشد، با سختی از آن گذشتیم. هوا خنک‌تر شده بود و ساعت هم به بعد از ظهر نزدیک‌تر می‌شد. رودخانه سمت چپ هنوز در حال عریض شدن بود، یک سفره‌ی آبی از کنار کوه به شکل چشمه‌ای جوشان بیرون می‌آمد و با شدت به آن اضافه می‌شد. مناظر زیبایی از رودخانه به چشم می‌خورد و به نظر می‌رسید انتخاب بدی نکرده‌ایم. گفته می‌شد این رودخانه تنها رودخانه‌ی جهان است که ماهی خال قرمز در آن وجود دارد و شکارش ممنوع است و تعزیر دارد. مسیر را از دل زیبایی‌های سحرانگیز و بی‌نظیر آن ادامه می‌دادیم. در بین راه دو شکارچی را دیدیم. از ما خواستند، اگر شکاربان دیدیم، چیزی از آنها نگوییم و ما اطمینان داشتیم که حتما گزارش حضورشان را در آن منطقه خواهیم داد. برای ادامه‌ی مسیر باید از عرض رودخانه رد می‌شدیم. تنها راه، در آوردن کفش‌ها و وارد شدن به آب سرد و پرفشار رودخانه بود. چیزی که از دور مشخص بود ارتفاع گرفتن مسیر در کنار دره و پرتگاه و همچنین باریک‌تر شدن مسیر پاکوب بود. هیچ کسی در آنجا نبود و تنها چیزی که ثابت می‌کرد این مسیر قابل استفاده است فضولات تازه‌ی گوسفندان در مسیر بود. مسیر کمی خطرناک شده بود. ادامه دادیم؛ سمت چپ که از رود ارتفاع می‌گرفتیم مناظر باور نکردنی و آبشارهایی رویایی جلوه‌نمایی می‌کرد. هر چند وقت یکبار در مسیر یک شگفتی دیگر می‌دیدیم، طوری که در طول مسیر به دلیل سختی راه پشیمان از انتخاب مسیر می‌شدیم و با دیدن آن مناظر، باز تجدید نظر می‌کردیم. آبشاری به ارتفاع شاید 7 متر به رودخانه می‌ریخت، هرچه جلو تر می‌رفتیم مسیر سخت‌تر و مناظر نیز بیشتر می‌شد، مسیر بسیار خطرناک شده بود، ارتفاع زیاد وحشتناک است، وقتی رودخانه با آن شدت جریان داشته باشد و صدای مهیبش در گوشت بپیچد وحشتش هم بیشتر می‌شود و وقتی یک دیواره‌ی سنگی نیز در مقابلتان با ارتفاعی بسیار رخ بنمایاند، هیبت آن وحشت را کامل می‌کند. مسیر به شکل یو شده بود که یک وجهش ما و پرتگاه پیش رویمان بود و یک وجهش دیواره‌ی سنگی و کف رودخانه‌ی خروشان.، چند جا به این فکر کردم که برگردم و شب را در دشت بخوابم و دوباره از جاده بروم. زمان می‌گذشت و مسیر تمام نمی‌شد و ارتفاع همچنان ادامه داشت. اگر به تاریکی می‌خوردیم کار خیلی سخت می‌شد. خوابیدن در این مسیر امر محالی بود. ما که با وجود اتفاق‌های قبلی از سگ بیزار شده بودیم آرزوی شنیدن صدای  آن‌ها را داشتیم تا شاید خبر از وجود یک آدم بدهند. اولین چیزی که آراممان کرد نمایان شدن لوله‌های آبی بود که خبر از نزدیکی آبادی می‌داد. لوله‌ها در طول مسیر کشیده شده بود و ارتفاع متمایل به کاهش بود. سمت چپ، پایین کوه در مسیر رودخانه گویی که آب‌ها کوه را صیقل داده بودند. صحنه‌ای وحشتناک و زیبا از جمع شدن آب در پایین کوه و وجود نداشتن حاشیه برای رودخانه و چاله‌وار بودن آب نمایان شده بود. شبیه به غاری آبی که سقفش را برداشته باشند. به پایین رسیدیم، شدت آب آرام‌تر شد و باید به قسمت چپ رودخانه می‌رفتیم. هوا نزدیک گرگ و میش بود. بعد از یک سرپایینی دیگر و رد کردن قسمتی از مسیر، درختان به صورت متمرکز از دور دیده می‌شدند. کم کم که به دشت رسیدیم. هوا تاریک شد و ما خوشحال بودیم که به تاریکی تنگه نخوردیم، در ادامه مزارعی را دیدیم که نشان می‌داد به روستا نزدیکیم، تا این که هوا که کاملا تاریک شد. وقتی اولین چراغ‌ها را دیدیم، در پوست خود نمی‌گنجدیم. حدودهای ساعت 9 شب به اولین خانه‌های روستا رسیدیم، از یکی از خانه‌ها نشانی مسجد را پرسیدیم. با گرمی از ما استقبال و به خانة‌ خود دعوتمان کردند. با تشکر از آن‌ها به سمت مسجد رفتیم تا شب را آنجا بگذرانیم، نزدیک مسجد یک سوپر مارکت هم بود، و این در آن موقعیت برای ما یعنی بهشت! یکی از اهالی راهنمایی‌مان کرد می‌توانیم شب را در مسافرخانة یک‌اتقاقه‌ای در نزدیکی همان مسجد بگذرانیم.

اتاق کوچک اما مناسبی بود که یکی از اهالی خیر روستا برای مسافرانی مثل ما ساخته بود. اتاقی شش الی نه متری که مفروش بود و مجهز به وسایل خواب. ما که به خوابیدن بر روی خاک نرم هم راضی بودیم، گمان هم نمی‌کردیم شب را چنین جایی بگذرانیم. تازه کوله‌هایمان را زمین گذاشته بودیم و شانه‌هایمان را از یک روز و نیم بار سنگین رهانده بودیم که ناگاه مردی سالخورده وارد اتاق شد. پس از سلام و احوال‌پرسی از ماجرای سفرمان پرسید. گرم صحبت بودیم که همسرشان بی‌خبر ظرف شامی مفصل را برایمان آورد. باورمان هم نمی‌شد که امشب را این‌گونه بگذرانیم. ظرفی خورشت قرمه سبزی و ظرفی بادماجان و کدوی تنبل، با نان و ماست محلی، ضیافتی باورنکردنیآقای خلعتبری فردی ساکن تهران بود با اصالت یالرودی. چون صحبت از شاعری برادرم شد و او نیز به مناسبت شعری در مدح از حضرت رقیه (س) برایمان خواند. حقیقتا با ذکر اهل بیت ضیافتمان کامل شده بود؛ صبح پس از نماز صبح همراه با سحرخیزی اهالی روستا که هریک با گله‌ای از گوسفند یا چند گاو به سمت دشت به راه افتاده بود، به سمت بلده حرکت کردیم و از آنجا سوار اتوبوس‌های تهران شدیم. در مسیر به یک چیز فکر می‌کردم و آن اینکه این مسیر، مخصوصا آن قسمت خطرناک را انشاالله باز هم خواهم آمد. ولی با این نکته که یک دوربین همراهم داشته باشم و دوم آنکه طوری زمان‌بندی کنم که ترس شب را نداشته باشم و سه آنکه مجهزتر بیایم.

 

  • قدیم

نظرات  (۲)

عجب سفری
بیخبر میری سفر!!!
من عاشق سگم!!!
واقعا طبیعتی که توصیف کردی دیدن داره
آقا ثبت نامی هم دارید؟؟
پاسخ:
شما به منشی من با هماهنگ کنید 
:)
  • پیام باطری فروش
  • دمت گرم؛ ما رو هم با خودت میبری آیا؟؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی